فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
خدا پذيرفت و او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در كنار يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه,نا اميد و در عذاب بودند هر كدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلندتر از بازوي آنها بود به طوري كه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند.
آنگاه خدا گفت:اكنون بهشت را به تو نشان مي دهم
او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد, ديگ غذا وجمعي ازمردم.همان قاشق هاي دسته بلند ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
آن مرد گفت:نميفهمم چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند؟با آن كه همه چيزشان يكسان است؟
خداوند تبسمي كرد و گفت:خيلي ساده است. در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند و هواي يكديگر را داشته باشند
هر كس به قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد جون ايمان دارد كه كسي هست كه در دهانش غذايي بگذارد.
نظرات شما عزیزان:
|